آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

سختی شیرین من

دخترم کنارمان بمان و به دنیا انس بگیر. یازده ماه گذشت و چه سریع می گذرند روزهای با تو بودن و گاهی حتی فرصتی برای مرور خاطراتت پیدا نمی کنم. فرزندم آغوشم از همان روزی که خداوند به تو فرمان زمینی شدن و به من فرمان مادر شدن داد هر لحظه و هر جا برایت باز است. یازده ماه است بزرگترین و شیرین ترین سختی دنیا را به دوش می کشم. می خواهمت برای همیشه سختی شیرین من. ...
23 خرداد 1392

رویش دومین مروارید

کوچک من بالاخره آش دندونی کار خودشو کرد و دندون دومت هم دراومد. خدا کنه بقیه دندونهات هم زود در بیان تو خیلی اذیت نشی. در ضمن کار جدیدی هم که یاد گرفتی اینه که پا می شی و  در کابینت رو باز می کنی و می ری سراغ وسایل اون تو و حسابی خرابکاری می کنی. مهمترین کارت اینه که قوطی قرص جوشان رو بر میداری و می خواهی با همین دندون کوچولوت بازش کنی و من می ترسم که مثل آقا فیله توی قصه ها بشی ...
22 ارديبهشت 1392

ماجراهای 10 ماهگی

خدایا چرا من اینقدر شیطونی کردم که اینجا گرفتار شدم ؟؟؟؟ سفر با ماشین زمان چقدر رویایه!!! صبر کن موهامو اتو بکشم مامانم اومد بگه چه دختر خوشگلی این مدل موها خیلی تکراریه بذار یدونه خوبشو از اینترنت پیدا کنم ...
8 ارديبهشت 1392

کشف یک مادر

پرنسس کوچولوی من امروز وقتی بهت عصرونه می دادم فهمیدم چرا مامانی می گفت همش بیقراری می کردی. عزیزم داری در چشم به هم زدنی بزرگ می شی. چون امروز اولین مرواریدت پایین سمت چپ جوونه زده هورااااااااااااااااااااااااااااااااا   خدایا متشکرم ...
3 ارديبهشت 1392

کرم خاکی من

دختر شیرین من کارهای تو روز به روز جالب تر می شه.حیف که با این سرکار رفتن من خیلی از لحظات شیرینی رو که خلق می کنی نمی تونم ثبت کنم. اما تو مامان رو ببخش. وقتی بزرگ شدی می فهمی که برای راحتی تو من و پدرت چقدر تلاش کردیم و امیدوارم در اون روز مرا بخاطر این ساعاتی که تنهایی ببخشی. الحق که مامان جون چیزی کم نمی ذاره و من مطمئنم از من به تو بیشتر رسیدگی می کنه و خواهشم از تو اینه که وقتی بزرگ شدی قدر زحماتشو بدونی و اما امروز تو توی خونه مامان جون مثل کرم خاکی خزیدی.و همه رو به خنده وا داشتی. و تو به شدت باد داری بزرگ می شی دخترم و من روز به روز زیبایها و توانایی های جدیدی در تو می بینم. ...
28 بهمن 1391

به دنبال مادر

آرشیدا من کارهای تو مرا به تعجب وا می دارد و روز به روز باورم می شود که تو نابغه و باهوش ترینی دخترم. امروز برای اولین بار وقتی لباس پوشیدم که از خونه خاله مینا به خونه خودمون بیایم پشت سر من گریه کردی و من فهمیدم که تو داری روز به روز بزرگ تر و داناتر می شی ...
2 بهمن 1391

برای 6 ماهگی دخترم

عزیزکم   این روزها سریعتر از آنچه انتظار دارم می گذرند و تو ناباورانه بزرگ می شوی. دخترم تو اینقدر خوشرویی که همه به تو Happy می گویند و حالا با ورود به 7 ماهگی اندکی بیقرار شده ای. شیر نمی خوری و من دلواپس رشد تو. و تازه می فهمم معنی حرف مادرم را که می گفت: بگذار مادر شوی آنوقت خواهی فهمید. و اکنون درک می کنم سختی های مادر بودن را دخترم! گله نمی کنم بلکه نگرانم. نگران از اینکه در موردت کوتاهی کنم و در رشدت وقفه ای ایجاد شود اما دکتر می گوید: : دختر پرماجرا رشد کم اما تکاملی باور نکردنی دارد.و این زمانی است که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم. از اول 6 ماهگیت بارها گفتی :دد تو برای هر چیزی که جلوی توست ...
23 دی 1391

کامل نشستن

کوچولوی خواستنی من امشب تو بدون کمک ما تونستی 5 دقیقه همراه پدرت بر روی تخت ما بنشینی و سپس خم شدی و انگشت پای خودت رو رو خوردی. وای چقدر زمان زود می گذره. همین چند ماه پیش با خودم می گفتم کی می شه آرشیدا بتونه بنشینه و حالا تو نشستی ...
13 دی 1391